توی خوابم نگاهش می‌کردم. وسایل‌م رو مرتب می‌کردم و نگاهش می‌کردم. می‌خواستم چیزی بهش بگم. همه می‌دیدن چه اخمم رفته توی هم و اشاره می‌کردن که نگو، زشته. مهمونه. شاید خودش یادش رفته، یادآوری نکن.

نگاهش کردم. نشسته بود مبل کنار در تراس. توی شلوغی داشت به چیزی که شنیده بود یا شاید خودش تعریف کرده بود، می‌خندید.

از دهنم پرید. پرسیدم "می‌دونی بعدش چی می‌شه؟"

جمله و نیم جمله‌های بعدی یکباره سر ریز شدن. ". می‌دونی بیدار که بشم، تو نیستی؟"


[از جای دیگه‌ای عصبانی بودم. کاش دونسته باشه.]


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Angie Daniel وبـــگـــرافـــلــند من یک انسان توحیدی هستم آموزش نرم افزار 09127424529 Emmanuel Edwin iranvatan Jeffrey youxiangdaohangye